jafangi jafangi .

jafangi

دختر كوچولو وارد بقالي شد

دختر كوچولو وارد بقالي شد و كاغذ به طرف بقال دراز كرد و گفت ؛
مامانم گفته چيزهايي كه در اين ليست نوشته رو بهم بدي ، اينم پولش ...
بقال كاغذ را گرفت و ليست نوشته شده در كاغذ را فراهم كرد و به دست دختر بچه داد ، بعد لبخندي زد و گفت ؛ چون دختر خوبي هستي و به حرف مادرت گوش ميدي ميتوني يك مشت شكلات به عنوان جايزه برداري ...
ولي دختر كوچولو از جاي خودش تكان نخوردمرد بقال كه احساس كرد دختر بچه براي بر داشتن شكلات ها خجالت ميكشه گفت ؛
" دخترم ! خجالت نكش ، بيا جلو خودت شكلاتها را بردار " دخترك پاسخ داد ؛
" عمو ! نمي خوام خودم شكلاتها را بردارم ، نميشه شما بهم بدين "
بقال با تعجب پرسيد؛ چرا دخترم مگه چه فرقي ميكنه و دخترك با خنده اي كودكانه گفت ؛ اخه مشت شما از مشت من بزرگتره !


برچسب: دختر كوچولو وارد بقالي شد،
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۴ شهريور ۱۳۹۹ساعت: ۰۵:۳۶:۳۷ توسط:رضا كاظمي موضوع:

{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :